بهر جمعی عیب جویان بستم این احرام دوش


کز تعصب چست بر بندم میان خود به هجو

برنیارم بر مراد دل دمی با دوستان


برنیارم تا دمار از دشمنان خود به هجو

در پس زانوی فکرت چون نشستم تا کنم


در سزای ناسزایان امتحان خود به هجو

رستخیزی بود موقوف همین کز ابر طبع


سردهم سیلی و بگشایم دهان خود بد هجو

شد هیولی قابل صورت ولی رخصت نداد


پاکی طبعم که الایم زبان خود به هجو